عصر ایران؛ محسن سلیمانی فاخر- در سالهای اخیر، ژانر کمدی در سینمای ایران عملاً از یک فرم هنری ـ روایتمحور، به سطحِ یک «ابزار فوری خنداندن» سقوط کرده است: مصرف سریع، فراموشی سریع.
نمونه روشن این وضعیت را میتوان در فیلم «مرد عینکی» دید؛ فیلمی که نه موقعیت کمدی میسازد، نه دراماتورژی دارد و نه حتی یک شوخی جدی خلق میکند؛ بلکه ترکیبی است از اجزای مختلفِ ژانرها : کمدی، فانتزی، دارک، معمایی و... که بدون هیچ پیوند منطقی، کنار هم چیده شدهاند.
اولین نکتهای که مخاطب را در همان دقایق ابتدایی «مرد عینکی» غافلگیر میکند، فقدان مطلق منطق و طراحی روایت درست است. دوربین نه شریک روایت است، نه همراه شخصیت. فقط ثبتکننده وقایع است؛ بدون خلاقیت، بدون مکث، بدون زاویهای که کمترین تلاش برای شکلدادن به فضای صحنه داشته باشد. انگار سازندگان «فسیل» در شب نشینیهای فرهنگی هنری شان تصمیم گرفتهاند رکوردی دیگرثبت کنند.
بهرام افشاری که جلوی دوربین باشد انگار زمینه فراهم است اما یادشان رفته پژمان جمشیدی هم لازم بوده است. فیلمساز هم تجسم کرده با چنین فیلمنامه فاخر و بفروش فقط دکمه رک را فشار دهد و منتظر بماند تا صحنه «بهطبع خودش» جلو برود. هیچ فریم، حامل نگرش نیست. هیچ حرکتی، برآمده از روایت نیست.
واقعاً «مرد عینکی» بیشتر شبیه دیگِ آش نذرییی است که هرکسی از سر کوچه رد شده یک چیزی داخلش ریخته؛ یکی فانتزی، یکی دارک، یکی معمایی، یکی هم از سر خیرخواهی نصف استکان اکشن!
آخر سر هم همه با هم هم میزنند و اسمش را میگذارند «کمدی». نتیجه؟ فیلمی که نه خنده دارد، نه گریه، نه داستان... فقط یک آدم بفروش وسط یک فضای ناشناخته دنبال چیزی میدوند که خودشان هم نمیدانند چیست.
تجربه دیدن این فیلم دقیقاً مثل این است که با لباس غواصی و ماسک اکسیژن، کت و شلوار رسمی هم رویش بپوشی، بعد بروی سر کلاس ترکیب مواد و با صدای استاد که میگوید «حالا اسیدسولفوریک رو بریزید روی هیدروکسید کلسیم»، فقط سعی کنی نفس نکشی و نخندی.
خلاصه اینکه «مرد عینکی» نه فیلم است، نه کمدی؛ بیشتر یک معجون بیهویت است که صرفاً به امید فروختن، همهچیز را با هم مخلوط کرده و از شما انتظار دارد به احترام فروش میلیاردی اش بلند شوید و بخندید.
این «ایدههای ناب» لعنتی
اصلاً ماجرا طوری شده که انگار بهرام افشاری توی زیرزمین خانهاش یک گاوصندوق فولادی دارد که داخلش «ایدههای ناب» را پنهان کرده؛ هر وقت میخواهد از خانه خارج شود، نگران است مبادا یک نفر از پشت سر بیاید و بگوید: «ایدههاتو بده بالا!»بعد هم خیلی با ترس و لرز، یکی از همان ایدهها را در پاکت محرمانه آ4 میگذارد و به تیم عامریان – صالحی تحویل میدهد، با این امید که شاید این بار «کمدی اصیل ایرانی» متولد شود.اما نتیجه ناگهان تبدیل میشود به یک مثلث بسیار بکر که با نهایت جدیت، سینمای ایران را از سر تا پا داخل گِل فرو میکند؛ طوری که آدم واقعاً میترسد اگر این روند ادامه پیدا کند، چند سال دیگر بهرام افشاری مجبور شود برای حفاظت از ایدههایش از گارد ویژه کمک بگیرد!
فیلمنامه؛ شبیه مخلوطکردن باقیمانده غذاها
ساختار روایی فیلم، نمونه واضحی از «بگیروببند ژانری» است. کافی است لیست ژانرهای محبوب چند سال اخیر را ردیف کنیم؛ کمدی/فانتزی، اکشن، دارک، سوررئال، جنایی، معمایی ، اجتماعی و... به نظر میرسد نویسنده یا اتاق فکر فیلم، از هر کدام یک اسکوپ برداشته و در یک ظرف مشترک ریخته است، بدون آنکه لحظهای بپرسد: قرار است این مواد در چه ساختاری با هم ترکیب شوند؟
این وضعیت، نه فقط از منظر زیباییشناختی بیدفاع است، بلکه عملاً سرگردانی مخاطب را بهدنبال دارد. مخاطبی که وارد سالن شده تا یک اثر کمدی ببیند، ناگهان در میانه یک لحظه دارک یا دیالوگ های شبهاجتماعی گرفتار میشود و نه میداند باید بخندد، نه میداند باید فکر کند.
ظاهراً فقط کافیست اسم چیزی را بگذاری «حلیم رایگان» تا مردم خودبهخود قهقهه بزنند؛ مهم نیست فیلمنامه کجاست، کاراکترها چه میخواهند یا اصلاً چرا دور هم جمع شدهاند! در سکانس افتتاحیه، یک مرد قد بلند را وسط یک سالن مینشانند، چند سؤال عجیبوغریب از او میپرسند و همینکه دخترها با چینش دایرهای دورش شروع میکنند به خندیدن، فیلمساز با خیال راحت میگوید: «خب... کمدی شکل گرفت، بریم سکانس بعد!»انگار نه انگار که موقعیت کمیک باید علت داشته باشد؛ نه، اینجا منطق خیلی ساده است: «تا میتونی بخند، بعداً میفهمیم چرا!»
در ادامه هم درست مثل همان غذای شب مانده ترکیبی است.اوج خلاقیت هم جایی است که برای خنداندن مردم یک پروداکشن عظیم امنیتی راه میاندازند فقط برای اینکه یک مردی را (که معلوم نیست اصلاً چرا) به عنوان نظافتچی دستشویی دستگیر کنند؛ تازه در لحظه دستگیری هم باید بخندیم! چون «کمدی است دیگر»
شوخیهایی که بلاگرهای مجازی متبحرترند
کمدی، بهطور بنیادین، مبتنی بر موقعیت است؛ اما در «مرد عینکی»، هیچ موقعیت کمدی واقعی شکل نمیگیرد. شوخیها دستبهدست میشوند، بدون اینکه رابطهای با پیرنگ یا تحول شخصیتها داشته باشند. بعضی دیالوگها حتی در دنیای مجازی هم تکراری و نخنما محسوب میشوند.
واقعیت این است که اگر شوخیهای یک فیلم سینمایی از سطح حرفهایی که روزانه دراکسپلور اینستاگرام فراتر نرود، دیگر چه نیازی به بلیتخریدن برای تماشای همان حرفها در سالن تاریک سینماست؟
قلیون ترکیبی
بدتر از همه این است که وسط این همه «شوخی الکی و قلیون ترکیبی»، ناگهان یک نفر دستش را بالا میبرد و با نهایت جدیت میگوید: «ببخشید... من نماینده نسلیام که همهچیز را باخته!» یعنی دقیقاً وسط همان سکانس پر از خندههای بیدلیل و نظافتچیدستگیرکنی، ناگهان فیلم تصمیم میگیرد جامعهشناسی هم کند! تا چند ثانیه قبل داشتیم به حلیم رایگان و دختران دایرهای میخندیدیم، یکهو لحن عوض میشود و ما باید با بغض به صف نونوایی و پشت کنکور فکر کنیم. بالاخره میخواهی بخندانـی یا بسوزانی؟ این دیگر کمدی نیست، «تفمالیِ یک شعار اجتماعی» روی بدنه یک کمدی نخنماست. واقعاً آدم میپرسد «این مثلثهای مجهز به پول» قبل از تحویل نسخه نهایی، خودشان یک بار فیلم را میبینند یا نه؟ یعنی راستش را بخواهید گاهی آدم باورش نمیشود که در این مملکت یک مادری هم وجود دارد که در دلش به پسرش افتخار کند و بگوید: «ای وای… این همون فیلمهست که پسر عزیزم ساخت؟!»
عبدالله اسکندری؛ چهرهپردازی در خدمت یک «دماغ غوزدار»
تأسفآورتر از خود فیلم، حضور نامهایی است که زمانی ستون فقرات زیباییشناسی این سینما بودند؛ مثل استاد عبدالله اسکندری. کسی که طراحی شخصیتها را از «روزواقعه » گرفته تا آثار ماندگار علی حاتمی عهده دار بوده، مردی که گریم در آثارش نه فقط یک «چسب و مو و سیبیل» بود، بلکه بخشی از هویت دراماتیک شخصیت محسوب میشد. حالا همان هنرمند بزرگ وارد پروژههایی میشود که نهایت خلاقیت در چهرهپردازی آنها این است که «یک دماغ را غوزدار کنیم تا ملت بخندند»!واقعاً عجیب است که پول، وقتی بدون منطق لبریز میشود، نه فقط کارگردان و تهیهکننده را میبرد، بلکه گریمور و بازیگر و حتی کارگر صحنه را هم با خودش میکشاند؛ همه در یک صف، با یک مأموریت: «بجنبید بچهها... این دماغ باید امروز تحویل داده بشه، ملت منتظرن بخندن!
ناخواسته در تخریب یک تصویر اجتماعی
امید روحانی؛ پزشک متخصص؛ کسی که علاقه و ارجگذاریاش به هنر هفتم برای بسیاری از ما قابل احترام بود. اما کاش همان اندازه که به سینما دل بستهای، قدری وسواس هم خرج میکردی که در چه فیلمی و در چه سکانسی حاضر میشوی. ذهنیتی که مخاطب از این نقشهای تکراری و بیاثر میگیرد، ناخواسته شأن و اعتبار یک شغل حیاتی را هم زیر سؤال میبرد. بعضی نقشها «کوچک» نیستند؛ «خطرناک»اند. نقش: شهرداری که از دستشویی های عمومی بازدید میدانی عمیق می کند.
مخاطب؛ تفریح ارزان، سالن خنک، فیلم بیاثر
و البته تجربهی شخصی من هم گواه این واقعیت است: با اصرار دختر ۱۳ سالهام، ساعت ۹ شب به یکی از سالنهای برتر تهران رفتم. در ابتدای فیلم، تنها ما دو نفر حضور داشتیم و بهتدریج سه خانواده دیگر اضافه شدند، هرکدام با فرزندشان و دقیقاً با نیت یک تفریح ارزان برای بچهها؛ نه برای تماشای یک اثر سینمایی. دختر و پسری دیگر هم آمده بودند که صرفاً سالن خنک و دنج بخواهند و فیلم، تنها بهانه بود.
باور کنید، مخاطب سینمای ما همینها هستند؛ وگرنه نه دغدغه هنری دارند، نه دنبال پیام اجتماعی. این یعنی وقتی صحبت از «مخاطب سینما» میکنیم، گاهی باید پذیرفت ما از سر اجبار و شرایط، همانها هستیم که در سالن نشستهایم، نه به خاطر علاقه یا درک سینمایی.
سینما نه در جایگاه یک نهاد فرهنگی، بلکه بهمثابه «جانشین پارک و کافیشاپ» عمل میکند.«کیفیت سالن و سیستم تهویه» برای مخاطب مهمتر از سطح فیلمنامه است. مخاطب گویی دیگرنمی آید فکر کند، بلکه آمده «اندکی از فشار روزمره» فاصله بگیرد. در چنین فضایی، کارگردان و تهیهکننده و بازیگر و و... هم «به سمت فروش» نقشه چینی می کنند.
نهادها و سیاستگذاران؛ مشارکت در ابتذال یا غفلت از مسئولیت؟
آیا هیچیک از نهادهای ناظر، قبل از عرضه اثر، آن را کامل دیدهاند؟ اگر بله، آنها نیز در تولید و انتشار این ابتذال(به معنای نابودی سینما) سهیماند. اگر نه ، پس سیستم نظارتی، عملاً ناکارآمد و فقط در حد شعار است. تناقض میان «بیانیههای رسمی» (درباره جلوگیری از ابتذال و صیانت از فرهنگ) با واقعیت تولید، بیش از هر زمان دیگری نمایان شده است.
نتیجهگیری: اگر میفروشد، دوباره بساز! منطق چرخه ابتذال
سینمای کمدی امروز، در یک چرخه مصرفی گیر افتاده است، یک فیلم پرفروش میشود ، همان تیم، نسخهای شبیه آن را میسازد ، مخاطب از سر اجبار یا تفریح آن را میبیند ، فروش دوباره شکل میگیرد ،نسخه سوم ساخته میشود. در این چرخه، چیزی بهنام خلاقیت، تعهد، سینمای موثر و مسئولیت اجتماعی بهطور کامل حذف شده است.
بیخیالش شو. برو یه چیز جدید بساز
این جمله نهفقط خطاب به یک کارگردان، بلکه خطاب به یک سیستم فکری در سینمای ایران است:سیستمی که باید بپذیرد، «فروش بالا» الزاماً به معنای «موفقیت فرهنگی» نیست، همانطور که «خندهٔ بلند» الزاماً به معنای «کمدی بودن» نیست. اگر این منطق جای خود را به «خلق اثر تازه» بدهد، شاید هنوز بتوان حیثیت از دست رفته ژانر کمدی را بازسازی کرد.اگر نه، باید آماده باشیم تا سال آینده، نسخه سوم و چهارم «مرد عینکی» را تماشا کنیم؛ اینبار با عنوانهایی مثل «مرد ماسکدار»، «مرد کفشورنی» یا «مرد کتشلوار غواصی».
شاید تنها آرزوی یک تماشاگر خسته و منتقد سینما این باشد که کارگردان ایرانی وقتی یک فیلم یا سریالش حسابی گرفته، چند مدل شبیه همان را دوباره نسازد. کافی است! ولش کن، بیخیالش شو. برو یک چیز جدید بساز.
همین یک جمله، حکم نسخه نجاتبخش سینمای امروز ایران را دارد؛ جملهای که به کارگردان و تیمش یادآوری میکند: فروش بالا، تضمین کیفیت نیست؛ تقلید مکرر، تضمین سقوط است و مخاطب هم هنوز منتظر خلاقیت واقعی است.
پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر