عصر ایران ؛ سیمین ثقفی و حسن ظهوری ــ میدانستم که هربار وقتی آن صحنهها و لحظات را تعریف میکنند، انگار آتش نبودن عزیزانشان از نو شعله میکشد. هربار که به عکس و فیلمهای آنان، چّتهای گروههای خانوادگی یا پستهای مجازی شان نگاه میکنند تا به خاطرهای پل بزنند، غرق در چهرههای آنان میشوند، غوطهور درحس آن لحظه، در حسرت تکرار دوبارهشان ...
میدانستم وقتی یک بار شنیدن از این مصیبت برای ما انگار بزرگترین غصه دنیا، خدا میداند بر دل آنها چه داغی میگذارد این قصهها؟! اما باید شنیدشان ... این روایت لایه دیگری از جنگ است که یادآور شود هیچ جنگی، زندگی سوغات نمیآورد، و هر جان باختهای یک انسان است با تمام جزِءجزء زندگیاش، نه یک عدد در محاسبات سیاستمداران یا تصویری بر چهره شهرها که تنها بشود سندی به نشانه مظلومیت! که کاش به وقت زنده بودنشان، تصویرشان میشد سند روشن آینده بر دیوار شهرها!
هر خانواده روایت خود را دارند، باید شنید تا خیلی آسان قضاوت نکرد، تا جنگید برای کرامت انسان، برای زندگی نه زنده ماندن، برای صلح ...
آن شب قرار بود بعد از دیدو بازدیدبه قزوین برگردند! زهره باید به جراحی بیمارش میرسید و بهنام به امور کارخانه! اما ماندند تا صبح زود راهی شوند!