۰۷ مرداد ۱۴۰۴
به روز شده در: ۰۷ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۵:۳۴
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۰۸۰۶۸۲
تاریخ انتشار: ۲۲:۱۲ - ۰۶-۰۵-۱۴۰۴
کد ۱۰۸۰۶۸۲
انتشار: ۲۲:۱۲ - ۰۶-۰۵-۱۴۰۴

"این کله را می‌بینید؟ این دیگر کار نمی‌کند" / روایتی از استیصال محمدرضا پهلوی در روزهای آخر سلطنت

«آقای نهاوندی؛ این کله را می‌بینید؟ این دیگر کار نمی‌کند. ولم کنید. می‌خواهم بروم. ارتش هم هر غلطی می‌خواهد بکند خودش بکند. از دست من دیگر کاری برنمی‌آید.»

عصر ایران - هوشنگ نهاوندی وزیر آبادانی و مسکن، وزیر علوم، رئیس دانشگاه شیراز و رئیس دانشگاه تهران در دوران محمد رضا پهلوی بود او در سال ۱۳۶۵ در مصاحبه با شاهرخ مسکوب نویسنده شهیر ایرانی به عنوان بخشی از پروژه تاریخ شفاهی هاروارد مصاحبه کرد و خاطرات خود از دوران محمدرضا پهلوی را بازگو کرد در اینجا بخشی از خاطرات او را در مورد روزهای پایانی حضور محمد رضا پهلوی در ایران میخوانیم.

شاپور بختیار مامور تشکیل کابینه شده بود دقیق تاریخ را  به یاد ندارم ولی هنوز ۲۶ دی روز خروج شاه نشده بود و بختیار کابینه‌اش را معرفی نکرده بود. 

قرار شد با گروهی از اساتید دانشگاه و اشخاص مختلف برویم در کاخ و به شاه بگوییم که ما می‌خواهیم اینجا متحصن بشویم که شما از ایران نروید. و برنامه ما این بود که اگر ممکن است شب آنجا اطراق بکنیم همان سیستم قدیمی، و کم‌کم یک عده‌ای به ما ملحق بشوند... خلاصه یک قیل وقالی راه بیندازیم که جلوی رفتن شاه را از ایران بگیریم.

گروهی رفتیم به‌‌هرحال به دربار که عبارت بودند از افرادی که تا جایی که بنده الان خاطرم هست. دکتر  باهری، دکتر قاسم معتمدی، بنده، دکتر حمید اعتبار استاد جراحی دانشکده پزشکی، دکتر رستم میرسپاسی استاد جراحی دانشکده پزشکی، دکتر مظاهر مصفا، خانم دکتر مصفا -دختر امیری فیروزکوهی که استاد دانشکده ادبیات بود- دکتر جمال رضایی معاون سابق دانشگاه تهران. سیزده چهارده نفر بودیم. بنده صحبت نکردم. قرار بر این شد که من و باهری و معتمدی چون سابق متصدی مقاماتی بودیم صحبت نکنیم، اعتبار و مصفا سخنگوی جمعیت باشند. مصفا هم اصولا خیلی موافق شاه نبود. مصدقی بود به‌اصطلاح. ولی به‌هرحال معتقد بود به اینکه الان باید جلوی رفتن شاه را گرفت و خیلی هم با دکتر غلامحسین صدیقی نزدیک بود.

مصفا شعر خواند و که پدر بچه‌اش را نمی‌گذارد و فلان و فلان. دکتر اعتبار خیلی قشنگ صحبت کرد. شهبانو فرح شروع کرد به گریه کردن که بنده معنای گریه او را نفهمیدم، و شاه عصبانی شد گفت«شما به ما دارید درس سیاست می‌دهید که ما نرویم یا برویم؟» ما هم راستش را بخواهید هنوز از شاه می‌ترسیدیم. جا زدیم و مثل سگ دم‌مان را گذاشتیم روی کولمان و برگشتیم آمدیم بیرون و خلاصه هیچی. 

بنده مع‌ذلک گفتم که چه کنیم؟ چه نکنیم؟ فردا با دکتر باهری باز هم تلفنی مشاوره کردیم. دکتر باهری گفت «خوب هر کدام‌مان جداگانه برویم دوباره.» بنده وقت خواستم رفتم پهلوی شاه. شبانگاهی بود، سه‌شنبه قبل از حرکت شاه بود از ایران. شش هفت روز بود قبل از رفتن. 

شاه مدتی با تأخیر مرا پذیرفت. خیلی خسته بود. گفتم «قربان می‌دانم  خسته هستید و حرف بنده را هم می‌دانید. من از روی صمیمیت آمدم با شما صحبت کنم. از ایران نروید.» گفتند که «اگر نروم کشتار می‌شود.» گفتم که «اگر هم تشریف ببرید باز هم کشتار می‌شود منتها ماها کشته می‌شویم. ولی اگر تشریف ببرید ارتش متلاشی می‌شود. و گفتم اجازه بفرمایید که دیگر این دفعه ارتش اصلاً نه به صورت حکومت ازهاری سابق، بلکه به صورت کودتای قانونی کارها را در دست بگیرد بزند. از ایران تشریف نبرید.» شاه هم جواب داد که «بله دکتر صدیقی هم همین را می‌گفت. محض همین ما قبولش نکردیم.»

بعد شاه گفت «خوب، من اگر بخواهم...»، باز هم یک چیزی که اصلاً معلوم بود  دیگر قاطی کرده. «من اگر بخواهم از اینجا بروم به کیش یا بروم به خارک مراسم نظامی در فرودگاه چه می‌شود؟» هر چه فکر کردم دیدم اصلاً سوال بی‌ربطی است. گفتم، «قربان نمی‌دانم. بنده مراسم نظامی را نمی‌دانم چطور می‌شود؟» گفتم، «بنده تمام این مطالب را از روی صمیمیت به شما می‌گویم و حضور مبارکتان عرض می‌کنم به‌هرحال. از بین می‌رویم همه‌مان. دیگر حالا مسئله بود و نبود خودمان است.» یک مرتبه شاه با نهایت عصبانیت از پشت میزش بلند شد دستش را این‌جوری [اشاره] کرد به کله‌اش، گفت، «آقای نهاوندی»، وقتی یک کسی را آقای نهاوندی خطاب می‌کرد یعنی دیگر خیلی عصبانی است. «آقای نهاوندی؛ این کله را می‌بینید؟ این دیگر کار نمی‌کند. ولم کنید. می‌خواهم بروم. ارتش هم هر غلطی می‌خواهد بکند خودش بکند. از دست من دیگر کاری برنمی‌آید.» دست دراز کرد به طرف من و من هم ادب کردم  و از اتاق خارج شدم. و شب بدی را گذراندم.

پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر
برچسب ها: محمد رضا شاه ، انقلاب ، شاه
ارسال به دوستان