عصر ایران؛ مجتبی خانیان/ برگردان گزارشی در الجزیره: در میان نسلکشییی که بیش از 8هزار نفر در آن کشته شدند، آنها از میان گل و لای خزیدند، از جنگلها گذشتند و از گلولهها و بمبها گریختند. آنها بیشتر اعضای خانوادهشان را از دست دادند و نمیگذارند جهان فراموش کند.
پیش از آنکه جنگ خانوادهاش را پراکنده کند، «نزداد آودیچ» عاشق جغرافیا بود. او در نوجوانی، در روستای «سبیوچینا» واقع در شهرستان سربرنیتسا، نزدیک مرز صربستان، بزرگ میشد. اما در بهار ۱۹۹۵، سه سال پس از آغاز جنگی که هنوز هم زخم آن بر پیکر بالکان است، آودیچ خودش را در میان جغرافیای خشن شرق بوسنی یافت؛ در حال عبور از جنگلها، همراه با ۸٬۰۰۰ مرد و پسر بوسنیایی، فقط برای زنده ماندن.
در آن زمان، او ۱۷ ساله و ساکن اردوگاه پناهندگان سازمان ملل در درهٔ اسلاپوویچی بود، در جنوب سربرنیتسا؛ شهری کوچک در شرق بوسنی، واقع در درهای عمیق نزدیک رودخانهٔ درینا، که مرز طبیعی با صربستان بهشمار میآمد. در آن زمان، سربرنیتسا تنها 6 هزار نفر جمعیت داشت و بهخاطر معادن نقرهاش معروف بود (واژهٔ بوسنیایی srebro بهمعنای نقره است).
اردوگاه پناهندگان اسلاپوویچی که در زمینهای خالی ساخته شده بود، پناهگاه بیش از 3 هزار مسلمان بوسنیایی آواره بود. آنها در کلبههای چوبی اهدایی سوئد زندگی میکردند. برق، لولهکشی یا غذای کافی در آنجا وجود نداشت.
بوسنی، در آن زمان کشوری جوان و تازهاستقلالیافته بود، که پس از فروپاشی یوگسلاوی، در ۱ مارس ۱۹۹۲ از طریق همهپرسی عمومی اعلام استقلال کرده بود. جمعیت آن تقریباً ۴۴٪ بوسنیایی، ۳۱٪ صرب و ۱۷٪ کروات بود و از متنوعترین ایالتهای سابق یوگسلاوی بهشمار میآمد.
صربهای بوسنی، تحت رهبری رادوان کاراجیچ، چیزی بهنام «جمهوری صربسکا» را اعلام کردند و در ۶ آوریل ۱۹۹۲ با پشتیبانی صربستان، جنگی برای تصرف زمینها و اخراج غیرصربها آغاز کردند. خانوادهٔ آودیچ، همانند هزاران خانوادهٔ دیگر، بارها آواره شدند؛ ابتدا از خانهشان در سبیوچینا، سپس از پناهگاههای موقت در سربرنیتسا، و در نهایت به اسلاپوویچی رسیدند.
در ۱۹۹۳، پس از حملهای صربها به یک مدرسه که منجر به کشته شدن ۵۶ نفر (که بسیاری از آنها کودک بودند) شد، شورای امنیت سازمان ملل، سربرنیتسا را همراه با ۵ شهر دیگر، «منطقهٔ امن» اعلام کرد. اما بمباران متوقف نشد.
حمله آغاز میشود (۶ تا ۱۰ ژوئیه ۱۹۹۵)
صبح روز ۶ ژوئیه ۱۹۹۵، تپههای اطراف سربرنیتسا با گلولهباران بیدار شدند. عملیات «کریوایا ۹۵» که به دستور کاراجیچ برای تصرف منطقهٔ محاصرهشده آغاز شد. در اردوگاه اسلاپوویچی، آودیچ با صدای گلولهها بیدار شد. «گلولهباران تمام نمیشد. دیگر ماندن در آنجا خیلی خطرناک بود.» او و خانوادهاش فرار کردند؛ به سمت روستاهای اطراف سربرنیتسا در دل جنگلها.
در همان زمان، در داخل شهر، «حیروالدین مشیچ» ۲۱ ساله نیز صدای انفجارها را از آپارتمان خانوادگیشان شنید. او پیشتر دو برادرش، «ادریز» و «سناهید» را از دست داده بود. حالا حس میکرد خود شهر در آستانهٔ سقوط است.
ارتش بوسنی، که وظیفهٔ دفاع از منطقه را داشت، پیشتر با وعدهٔ سازمان ملل، خلع سلاح شده بود و اکنون منابعی برای دفاع نداشت. نیروهای هلندیِ سازمان ملل نیز عقبنشینی کرده بودند و عملاً مناطق بیرونی شهر بیدفاع شده بود.
۱۰ ژوئیه، صربها وارد شهر شدند. مشیچ در حمام بود که مادرش فریاد زد: «پسرم بیا بیرون! گلوله توی پذیرایی میریزه!» آنها باعجله فرار کردند.
سقوط سربرنیتسا – ۱۱ ژوئیه ۱۹۹۵
«امیر بکتیچ» ۱۶ ساله نیز آن روز فهمید وقت فرار است. پدرش که با بدن خونی به خانه بازگشت گفت: «سربرنیتسا تمام شد. باید بریم.»
در آن بعدازظهر، ژنرال راتکو ملادیچ، فرمانده نیروهای صرب، وارد منطقهٔ اعلامشدهٔ امن توسط سازمان ملل شد. زنان، کودکان و سالمندان را از مردان جدا کردند و گفتند گروه اول به پناهگاه سازمان ملل میروند.
بیش از ۶۰٬۰۰۰ نفر در منطقه بودند. زنان و کودکان به سمت پایگاه پوتوچاری رفتند، درحالیکه ۱۲ تا ۱۵ هزار مرد و پسر، از جمله آودیچ، بکتیچ و مشیچ، به سمت جنگلها حرکت کردند تا به شهر «توزلا» برسند.
اما راه به سمت توزلا، صد کیلومتری و مملو از خطر بود. گرما، کمآبی، گرسنگی، و گلوله. بکتیچ گفت: «ما ساکت بودیم. نه از انضباط، بلکه از ترس. نمیخواستیم مرگ را خبر کنیم.»
شب ۱۲ ژوئیه، در نزدیکی «کامنیشکو بردو»، وقتی به جویباری رسیدند، گروه او برای نوشیدن آب ایستاد. آب گلآلود بود. اما ناگهان صربها حمله کردند. بکتیچ بههمراه پدرش اسیر شد. پدرش با او گفت: «هر چی بشه، با هم میمونیم.» اما بکتیچ خوابش برد. وقتی بیدار شد، تنها بود. پدرش رفته بود. بعدها هم دیگر هرگز ندیدش. او بهتنهایی، زخمی و گرسنه، در جنگلها راه افتاد تا اینکه گروهی دیگر از مسلمانان بوسنیایی را یافت.
اما باز هم گرفتار صربها شدند. او با اسرای دیگر، در کامیونی به سمت منطقهای نامشخص برده شد.
«برای جلادان دست بزنید!»
آودیچ نیز در نزدیکی «کامنیتسا» گرفتار شد. سربازان صرب ابتدا وعده دادند تحت کنوانسیون ژنو با آنها رفتار میشود، اما سپس با آنها بهشدت رفتار کردند. آنها را مجبور کردند بدوند، وسایلشان را رها کنند، و در دشت روستای ویرانشدهٔ «ساندیچی» روی زمین دراز بکشند و دست بزنند. «دو تا سه ساعت دست زدیم. بعد دیدم زخمیها را بردند و صدای گلوله آمد. آنها را کشته بودند.»
آودیچ را به مدرسهای در «پتکوویچی» بردند. با دستهای بسته. آنجا بدنها روی زمین بود. او فکر کرد وقت مرگش رسیده. اما دوباره او را سوار کامیون کردند. صدای تیر هوایی از بالای سرش آمد و بدنها فشرده شد. بوی باروت، فریاد، و نهایتاً سکوت. گلوله به بدنش خورده بود، اما زنده مانده بود. در میان اجساد، صدای فردی را شنید. بهسختی، با دندان، طنابهای او را باز کرد. چند روز بعد، با خزیدن و خوردن سیبهای وحشی، به منطقهای امن در «زوورنیک» رسید.
بازماندگان
مشیچ، پس از روزها فرار، بدون کفش، با پاهای تاولزده و گرسنه، به منطقهٔ بوسنیایی رسید. در راه، برادرش «حسن» دوباره تیر خورد و بعداً با مین کشته شد. برادر دیگرش «صافت» هنوز مفقود است. خودش اکنون معلم تاریخ و جغرافیاست و هرسال دانشآموزانش را به یادمان سربرنیتسا میبرد.
بکتیچ، پدر، عمو و دو پسرعمویش را از دست داد. اکنون نویسندهٔ کتاب «سحرگاه تنها» است.
آودیچ در دادگاه لاهه علیه جنایتکاران شهادت داد. اکنون با مادر و خواهرانش در سربرنیتسا زندگی میکند. پدر، سه عمو، سه پسرعمو و بسیاری دیگر از بستگانش در نسلکشی کشته شدند.
در سال ۲۰۰۴، دادگاه بینالمللی کیفری یوگسلاوی سابق، قتلعام سربرنیتسا را نسلکشی اعلام کرد. کاراجیچ و ملادیچ به جرم نسلکشی محکوم شدند. در ۲۰۰۷، دادگاه بینالمللی لاهه نیز سربرنیتسا را مصداق نسلکشی دانست و صربستان را مسئول پیشگیرینکردن دانست.
تا امروز، بیش از هزار خانواده هنوز در انتظار یافتن و دفن پیکر عزیزان خود هستند. آنان که پیدا شدهاند، در گورستان پوتوچاری به خاک سپرده شدند.
پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر