ایرنا - حمیدرضا بازگشا - در خانهای که عشق، ترس دارد و سکوت، بلندتر از فریاد است، پدری با قمه و پتک به مصاف تنهاییاش میرود. «پیرپسر» قصه دیکتاتوری در مقیاس خانه است؛ مردی که اگر نتواند حکومت کند، میخواهد همه چیز را ویران کند.
فیلم «پیرپسر» ساخته اکتای براهنی، اثری است پیچیده، تلخ، سرشار از ایماژهای روانی، لایههای فلسفی، اشارات ادبی و ساختارهای پدرسالارانه که در بستری خانوادگی روایت میشود اما مرز خانواده را درمینوردد و به نقد قدرت، استبداد، سنت، روشنفکری، عشق و حتی سرنوشت میپردازد.
براهنی که فرزند شاعری شناختهشده در میان اهل هنر است، در این فیلم - که از نخستین اثر مهم او در عرصه سینمای داستانی بلند است - نشان میدهد چگونه میتوان با زبان سینما، بیآنکه مستقیم و شعاری حرف زد، یک جامعه، یک تاریخ و یک بحران روانی جمعی را به تصویر کشید. «پیرپسر» چیزی بیش از روایت یک خانواده معیوب است. این فیلم، نبض عصبی جامعهای است که از گذشته خود زخمی دارد و از آیندهاش چشماندازی نمیبیند.
داستان از گفتوگوی ۲ برادر آغاز میشود. پسر بزرگتر (علی، با بازی درخشان و درونیشده حامد بهداد) شخصیتی آرام، دروننگر، کتابخوان و صبور است؛ کسی که با فروتنی روشنفکرانه، سالها تحقیر را تحمل کرده و در دل از مرگ پدر میگوید اما قصد و جسارت آن را ندارد. برادر دوم، زمختتر، مادینگرتر، گرفتار رؤیای ثروت و رفاه است و بیپرده از کشتن پدر حرف میزند. این دوگانه شخصیتی یکی از نخستین لایههای فیلم را میسازد: ۲ واکنش به یک دیکتاتور خانگی.
پدر خانواده با بازی فراموشنشدنی حسن پورشیرازی، موجودی است برآمده از بقایای اقتدار. او نمادی است از پدرسالاریِ حیوانی، از دیکتاتوری که قدرت را نه با مشروعیت بلکه با ریا، فریب و ویرانگری به دست آورده است. در فیلم روایت میشود که او در ابتدای انقلاب با زدن اتهام ساواکی به پدرزن خود، خانه را مصادره کرده، سپس با گذاشتن ریش و تغییر چهره، آن را به نام خود ثبت کرده است. خانهای که نه از آن اوست، نه میخواهد از آن دل بکند. دیکتاتوری که به جای حکمرانی بر سرزمین مشروع خود با ترفند آن را تصاحب کرده و حتی در پایان اگر مجبور به ترک شود، حاضر است آن را منفجر کند تا هیچکس از آن بهره نبرد.
فیلم پُر است از تضادهای فکری و لایههای معنایی. پدر، ادعای رندی و تیزهوشی دارد اما جهانبینیاش مبتنی بر شرارت، تمسخر منطق و نفی اخلاق است. در جایی میگوید: «دنیا را آدمهای بد ساختهاند» و بر این باور است که بدی، راه پیروزی است. در برابر او، پسر بزرگ، روشنفکر و کتابخوان است اما پدر، او را مسخره میکند: «تو یکی از بحرانهای کتابخوانی هستی!» همین جمله کلیدی، نقد غیرمستقیم فیلم به بیاعتباری روشنفکری در عصر معاصر است. روشنفکری که در خانه دیکتاتور (پدرش) جایی ندارد و اگر دارد، تنها برای تحقیر شدن است.
پدر، حتی فرزندان خود را لایق نمیداند و مکرراً به پسر دوم، توهینهایی از جنس «زنازاده» میزند. تحقیرها در این فیلم نه تصادفی بلکه ساختاری هستند؛ روش دیکتاتورها برای تداوم سلطه. یکی از طلاییترین جملات فیلم از زبان همین پدر بیان میشود: «مردی که قانون نداشته باشه، همیشه پسره.»
جملهای که مفهوم بلوغ و قدرت را در انحصار قانونگذاریِ شخصی قرار میدهد و این جمله، کلید درک پدر است: او خود را قانون میداند و دیگران، حتی فرزندانش اگر تسلیم او نباشند، کودکاند.
اکتای براهنی در مسیر روایت، بارها به سراغ نمادسازیهای بصری میرود. آینه در فیلم، گاهی ظاهر میشود؛ نه به شکل اغراقشده بلکه بهمیزان کافی. شخصیتها گاهی خود را در آینههای زنگزده، تار، یا محو میبینند. اما در سکانس پایانی، چهره پدر با وضوح کامل در آینهای تمیز بازتاب مییابد. این نخستین و تنها باری است که تماشاگر، هیولا را بدون پرده و بدون غبار میبیند.
پدر، همانند هیتلر یا ترامپ، از قدرت لذت میبرد، به برتری خود ایمان دارد، به برنامههای خرافی درباره فراماسونرها و موجودات زمینی گوش میدهد و در جایی حتی میگوید: «دنیا چهار تا ترامپ میخواست». فیلم، بیآنکه شعار بدهد، پدر را با استبداد مدرن تطبیق میدهد.
در نقطهای از فیلم، رضا رویگری در نقش پدر دختر وارد میشود. بازیاش کوتاه اما مؤثر است. در سکانسی از حامد بهداد میپرسد: «تخته بلدی؟» این جمله بهظاهر ساده، در دل خود معنای مهمی دارد: تختهنرد، برخلاف شطرنج، بازیای بر پایه شانس است نه استراتژی؛ مبتنی بر جبر است، نه اختیار. رویگری البته همانند پدر دیکتاتور نیست؛ بلکه از زاویهای دیگر، جهان را ناگزیر میبیند اما نه با خشم، که با پذیرش.
لیلا حاتمی با ظرافت وارد داستان میشود. اولین حضورش در فضای عتیقهفروشی، در مکانی پر از وافور، اشیای فراموششده و دود، بسیار حسابشده و شاعرانه است. خانه او نقاشیهایی از مونک و تابلوهای «جیغ» دارد؛ استعارهای از اضطراب، انزوا و فریادی بیصدا. او هم عاشق نمیشود بلکه گرفتار احساسی میشود که از آن راه گریزی نمیبیند.
پدر در ادامه برای جلب محبت زن، خودش را تحقیر میکند. چندین بار سیلی میخورد. التماس میکند اما جوابی نمیگیرد. تحقیر شدن برای خواسته شدن، درد مشترک شخصیتهای ضعیف در عصر قدرت است. او، در لحظههایی، حتی به گریه میافتد اما این اشکها، نه برای تطهیر، بلکه برای ادامه سلطه هستند.
فیلم در سکانسی کلیدی، بهطور غیرمستقیم به شاهنامه پهلو میزند. «پیرپسر»، برگرفته از روایتهایی چون رستم و سهراب یا ضحاک است، اما تفاوتی مهم دارد: در شاهنامه، پدر پس از کشتن فرزند دچار اندوه و پشیمانی میشود. اما در اینجا، پدر نهتنها پس از نابودی فرزندان، پریشان نمیشود، بلکه تلاش میکند خانه را منفجر کند تا همه چیز را با خود ببرد. این بزرگترین تفاوت عصر ما با گذشته است: پسرکشی بیپشیمانی.
در لحظهای، پدر با شمشیر یا قمه میرقصد و آواز «گرجستانم را پس بده» شنیده میشود. صحنهای با رنگ و بوی قاجاری که فتحعلیشاه را به یاد میآورد: مردی که باخت، اما با غرور تهی شعار داد. اطرافیان پدر نیز، همچون درباریان شاهان، فقط تأیید میکنند، تملق میگویند و حقیقت را دفن میکنند.
فیلم «پیرپسر» یک اثر صرفاً داستانی نیست. این فیلم، آینهای است برای جامعه، برای خانوادههای گرفتار در چرخه سنت و استبداد، برای روشنفکران تحقیرشده و برای فرزندان بیپناهی که میان عشق، سرنوشت، جبر، خشونت و سکوت، در تقلای معنا هستند.
در زمانهای که همه چیز تیره شده، فیلم براهنی ما را وا میدارد تا دقیقتر ببینیم: چهره دیکتاتور دیگر در آینه محو نیست. واضح و ترسناک است و اگر کاری نکنیم، با پتک درِ خانه را خواهد شکست، شیر گاز را باز خواهد کرد، و خانه را با همهمان خواهد سوزاند.
پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر