رازمیک داویدیان ۲۱ سال داشت که در جبهه جنوب به شهادت رسید، در اواخر اردیبهشت ۱۳۶۰ یک سال پس از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران. در خرداد آن سال خبرنگار زن روز به خانه پدر و مادر رازمیک رفت تا ضمن عرض تبریک و تسلیت به مناسبت شهادت این سرباز راه وطن، با خانوادهاش درباره او به گفتوگو بنشیند. آنچه در پی میخوانید حاصل همین دیدار است که به تاریخ ۱۶ خرداد ۱۳۶۰ در «زن روز» منتشر شد:
به گزارش خبرآنلاین، خانه کوچکی در شرق تهران بود، از مسافتی دور عکسهای «رازمیک» را میشد بر در و دیوار و بر روی شیشه مغازه سر کوچهشان دید و در اتاقی که مدتی را در کنار خانوادهاش به سر بردیم، عکس او در حالی که زنجیری با یک صلیب در پایین آن آویزان بود جلب نظر میکرد.
پدر شهید رازمیک داویدیان سخن گفتن از پسرش را با به خاطر آوردن کودکی و نوجوانی او آغاز کرده و گفت:
آقای داویدیان در اینجا به شرح چگونگی ورود رازمیک به ارتش و عشق و شوقش برای خدمت پرداخته و گفت:
آن روز رازمیک خیلی زودتر از وقتی که میتوانست در کنارمان باشد رفت تا مبادا از قطار عقب بیفتد و تا ۵۰ روز بعد بازنگشت. وقتی آمد خاطرههای فراوانی از جبهه سوسنگرد که محل نبردش بود، داشت و به نظر میرسید که بسیار پختهتر شده است. پس از آن هم تا زمان شهادت ۲ بار دیگر برای مرخصی آمد و آخرین دفعه اواخر فروردین ماه برای عید پاک بود.
جالب اینجاست که او برای روزهای عید پاک هم که آخرین روزهای مرخصیاش محسوب میشوند باز طاقت نیاورد و به جبهه بازگشت و به وسیله نامه به همه بچهها عید را تبریک گفت. اصولا دفعه آخر بیش از دفعات پیش شوق داشت، زیرا قبل از مرخصی به عنوان داوطلب نام خود را برای جبهه آبادان اعلام کرده بود و میخواست هرچه زدتر به محل خدمت داوطلبانهاش برسد.
به هر حال رازمیک رفت و پس از دریافت سه نامه از او، به یکباره ارتباطمان قطع شد. همه نگران شده بودیم. تا اینکه بالاخره روز ۲۹ اردیبهشت از طریق کلیسا از شهادت پسرم باخبر شدم و همان شب برای دریافت جسدش به پزشکی قانونی رفتیم. منتهی دیروقت بود و کارها به صبح روز بعد موکول شد.
روزیک، خواهر بزرگ رازمیک در کنار پدرش نشسته بود و یک دنیا سخن از برادرش داشت. او حرفهایش را با تعریف از چگونگی نحوه شهادت رازمیک شروع کرده و گفت:
خدمت پدر و مادر عزیزم
حالتان چطوره، قبل از سلام امیدوارم همگی شما خوب بوده و هیچ ناراحتی نداشته باشید. اگر حالی ازم خواسته باشید فعلا که زندهایم و به امید روزی باشیم که دوباره همدیگر را ببینیم. پدرجان، فرا رسیدن عید پاک را به همه شما تبریک میگویم، امیدوارم در سالهای آینده هرچه پیروز و موفق باشید. پدرجان چند روزی هست که ما را به آبادن آوردند. اینجا فقط یک ناراحتی میباشد که گرمی هوا باشد. خلاصه پدرجان هر وضعیتی باشد میگذره فقط باید تحمل کرد چون این ملت و این خلق محروم جدا در این موقعیت به ما احتیاج دارند.
پدرجان اینجا مثل منطقه سوسنگرد نیست که بشه هر هفته تلفن یا زود به زود نامه داد. چون آبادان شهر کاملا جنگی میباشد نمیشه تلفن زد یا فرستادن نامه تا رسیدن به دست شما شاید طول بکشد. در هر صورت اگر مدت زمانی ازم خبر نداشتید هیچ ناراحت نباشید. من نهایت کوششم را خواهم نمود تا از حالم باخبرتان کنم.
مادرجان، حالتان چطوره؟ ناراحت من نباش چون من حالم کاملا خوب میباشد. به امید روزی که دوباره همدیگر و در آغوش بکشیم. در آن روز خود را خوشبخت حس میکنم.
پدرجان به برادرانم یروس، ناریمان، جانیک، هرانت، آندره سلام میرسانم. امیدوارم در این عید نهایت استفاده را کرده باشند. از طرف من به آنها تبریک بگویید امیدوارم آندره و هرانت درسهایشان را بخوانند چون خرداد نزدیک [است] آنها باید نهایت کوشش را نمایند تا قبول شوند؛ چون ما اینجا میجنگیم تا آنها به تحصیل ادامه دهند و برای این مملکت نیروی انسانی موثری باشند.
به خواهر مهربانم روزیک سلام میرسانم امیدوارم حال بچههایش روبرت و ریتا خوب بوده، حال آبدت دامادام خوب بوده و هیچگونه ناراحتی نداشته باشند. این عید پاک را به همه شما تبریک میگویم.
به خواهر خوبم هایکویی سلام میرسانم امیدوارم درسهایت را خوب بخوانی تا موفق شوی. عید پاک را به تو خواهر خوبم تبریک میگویم.
به تمامی اقوام و دوستان سلام برسانید، و این عید را به همه آنها از طرف من تبریک بگویید.
فرزندت رازمیک – به امید دیدار