عصر ایران؛ مهرداد خدیر- ناگهان بانگ برآمد خواجه مُرد و نام خواجۀ تازه درگذشته بیژن اشتری است؛ سینمایینویس و هالیوود بین حرفهای و روزنامهنگاری که مترجم شد و در 15 سال اخیر یک پروژه مشخص را دنبال کرد تا اسطورۀ رهبران مستبد کمونیسم را بشکند و شکست و هر که اهل کتاب و تاریخ و سیاست باشد در کتابخانۀ خود ردیفی از آثار او را با جلد قرمز دارد و شاید از کتابهای متأخر تنها جلد یکی قرمز نباشد و آن هم «حرمسرای قذافی» است که احتمالا به قصد فروش بیشتر و جلب مخاطب عامتر نوشته بود و صبغۀ روشنفکری دیگر آثار او را ندارد و خوب فروخت و میفروشد هنوز. هم تاریخ، هم داستان و هم سیاست و هم شناخت ماهیت استبداد به مثابه یک شر به تعبیر هانا آرنتی آن.
هر چند گفتهاند از یک بیماری رنج میبرد ولی دو سه باری که او را در نشر ثالث دیدم و بعد از معرفی و خاصه یادآوری مسؤولیتی در یک ماهنامۀ معتبر فرهنگی – ادبی بسیار گرم گرفت و شاید ساعتی به گفتوگو سپری شد و نشانی از بیماری ندیدم و خرسند بودم که سالیان خواهد نوشت و ترجمه خواهد کرد. مرگ اما خبر نمیکند ولو سراغ کسی برود که حسب ظاهر دست کم سرپاست و حالا بیژن اشتری مرده است؛ به همین سادگی.
هر گاه کسی میمیرد که اهل هنر و دانش و فضل و اطلاعاتی بوده یاد این شعر کیوان مهرگان میافتم که "وقتی گلی میپژمرد، زیبایی او کجا میرود".
وقتی شخص مالی داشته معلوم است مال او به وراث میرسد واگر سلطانی بوده و ولیعهدی در کار باشد پسر بر تخت مینشیند ولی هنگامی که قصه دیگر باشد آدم درمیماند از این که آن اطلاعات و هنر و دانش و محفوظات کجا میرود و از شما چه پنهان گاه به حال آنها بیشتر غبطه میخورم تا خود فرد!
تنها تسلا به باوری است که مصطفی ملکیان بزرگ در من نشانده و آن هم این است که آدمی تنها بدن او نیست. در واقع آدمی اساسا بدن نیست بلکه درست آن است که بگوییم "بدن" دارد. همان گونه که "ذهن" دارد. همان طور که "نفس" دارد.
بدن، همین جسم و تن ماست که وقتی میمیریم به زیر خاک میگذارند یا در برخی جوامع میسوزانند و یا زیر خاک میپوسد و جز استخوانها باقی نمیماند و اگر بسوزانند خاکستر میشود.
ذهن، آگاهی و حافظه است. مراد از نفس هم احساسات و عواطف و خواستهاست که در تعریف مذهبی سه قسم دارد: لوامه و اماره ومطمئنه و از جدال دو قسم اول و دوم اگر توفیف دست دهد به نفس مطمئنه میرسیم.
پس بدن و ذهن و نفس داریم اما هیچ کدام نیستیم. آنچه هستیم روح است. نه روح به معنی روان که به مثابه تعلق به کلیت هستی و وقتی میمیریم جزء به کل میپیوندد و نباید بگوییم روح من و روح او یا روح داریم. بلکه روح هستیم. روح من و روح تو هم نه! یکی است نه بیشتر و بدین ترتیب در فقدانها میتوان خود را تسلا داد.
دربارۀ مترجم فقید هم این پرسش درمیگیرد که با مرگ او و بدنی که زیر خاک گذاشته میشود آن همه کلمه که در ذهن و زبان او بود و هنوز به روی کاغذ نیامده بود چه میشود؟
با این که مرگ در 64 سالگی خیلی زود است اما میتوان از او به عنوان مترجمی بختیار یاد کرد. چرا که در این مُلک بسیاری از مترجمان و نویسندگان را مردم نمیشناسند و در غربت و فقر از دنیا میروند ولی او را میشناختند و پیشاپیش بخشهایی از مبالغ ترجمه را از ناشر دریافت میکرد و ناشر از اوبسیار راضی بود.
آثار خیلیهای دیگر را مردم را نمیخوانند ولی کارهای او دیده و خوانده میشد.
سالها قبل جایی نوشته بودم مردم ما زیاد اهل خواندن نیستند مگر سه «خ»! خیالات و خاطرات و خرافات. مرادم از خیالات شعر و رُمان بود و از خاطرات طبعا خاطرات رجال سیاسی که بسیار متنوع و خواندنی است ولو به قصد تطهیر نویسنده نوشته شده باشد. مقصود از خرافات هم برخی کتابهای روان شناسی زرد و فالگیری بود.
کتابهای ترجمه او درباره لنین و مائو و چاشسکو و چاوز و دیگر رهبران چپ هم برای اهل خیالات جذاب بود چون از جنس رُمان بود و تازه واقعی نه زادۀ ذهن و خیال نویسنده و مترجم. هم برای مخاطبان خاطرات چون به سیاست و تاریخ معاصر ربط داشت و هم خرافات که اینجا مد نطر وجه سرگرم کننده ماجراست.
بختیاری دیگر زندگی حرفهای و امرار معاش از این طریق بود چون خیلی از اهل قلم نمیتوانند از این راه چرخ زندگی را بگردانند اما بیژن اشتری با ترجمهها زندگی میکرد و به کار دیگری غیر از ترجمه و نشر کتاب اشتغال نداشت و برخی مواضع سیاسی متأخر او که ناشی از فضای روزگار بود هم تازه شغل نیست و برای او آب و نانی نداشت و اصل درآمد او از محل همان کتابهای جلد قرمز بود.
خود میگفت اگر مطرح است تنها به خاطر نثر و نوع سوژهها نیست. به سبب آن است که روزنامهنگار بوده و روزنامهنگاران راه ارتباط با مخاطب را بلدند و همین روزنامه نگار بودن موجب توجه رسانهها به او و آثار او هم شد.
این امر سابقه دارد و مثلا سابقۀ روزنامهنگاری هم در شهرت و موفقیت احمد شاملو مؤثر افتاد و فقط با شعر به شهرت و اعتبار نرسید یا تفاوت آیدین آغداشلو با نقاشان دیگر این بود که هم اهل نوشتن بود هم با رسانهها ارتباط داشت.
اگر کسانی تصور میکنند ترجمههای او را باید در ژانر ذبیحالله منصوری یا کتب تاریخی خسرو معتضد و محمود طلوعی قرار داد خطا میکنند چون اقتباس یا قصهپردازی دربارۀ تاریخ معاصر نبود ه رچند داستان تاریخ گفتن هم کار بدی نیست. آثار او واقعا ترجمه بود و اگر از خود درآورده بود تا رهبران بزرگ کمونیسم را تخریب کند بیشک رسانهای چون پیکنت یا منتقدانی مانند فرج سرکوهی ساکت نمینشستند.
به یاد آوریم وقتی رمان فیدل کاسترو در ایران به اشتباه به جای زندگی خودنوشت رهبر فقید کوبا منتشر شد و برخی از تازه راستگریان به آن استناد کردند تا ثابت کنند فیدل مرحوم خوشوقت بوده که حسرت کوکاکولا به دلش نمانده! سرکوهی چناندست به رسواسازی زد که تا مدتها مشهورترین روزنامهنگاران ما سراغ چپ ستیزی نروند. به بیان دیگر آثار او زیر ذرهبین روزنامهنگار چپ گرایی چون فرج سرکوهی بود و چنین نبود که قلم را در خدمت ستیز خود درآورد و در ترجمه وفادار نباشد.
بیژن اشتری از بستر چپ برخاست و ضد چپ و لیبرال شد اما نه شوربختانه و این اواخر از جنس لیبرالهای مداراجو. کمکم در صفحه و کانال خود در قبال اتفاقات سیاسی زبان ستیهنده و تندی اختیار کرد که با روح لیبرالیسم سازگار نیست و نه از حیث نفی حق او برای دستکم چند ده سال دیگر و کسانی که دوستش میداشتند بلکه از منظر قضاوت سیاسی شاید به سود او شد که زودتر مُرد چون بعید نبود کم کم به ایستگاههایی برسد که برخی از روشنفکران از چپ برخاسته و لیبرال شده و در لیبرالیسم نمانده رسیدند.
صحبت از بختیاری بود و اینکه در جامعۀ به نسبت بیگانه با کتاب، عزلت نشین و منزوی نبود. خانه نشین بود اما برای کار بیشتر و نه دوری از جامعه. شهرت داشت و در گم نامی و کمنامی نمرد و مهمتر از همه بعد از چپ و لیبرالیسم به فاشیسم نرسید و خود نیز میگفت من چپستیز و دشمن کمونیسم نیستم. من با شر درستیزم.
شاید اگر مرگ تنها دو دقیقه به بیژن اشتری مهلت داده بود شعر شاملو را دربارۀ کارنامۀ خود مینوشت:
من برگ را سرودی کردم
سر سبزتر ز بیشه
من موج را سرودی کردم
پرنبضتر ز انسان
من عشق را سرودی کردم
پر طبل تر ز مرگ
سر سبزتر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم
پرتپشتر از دل دریا
من موج را سرودی کردم
پر طبل تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم
شاعر و نویسنده میتواند یک برگ را سرسبزتر از بیشه کند و موج را پرنبضتر از انسان و عشق را پر طبلتر از مرگ اما با خود مرگ چه کند؟ دغدغۀ اصلی بیژن اشتری البته شر بود و شاید میگفت من شر را حکایتی کردم از زبان مدعیان خیر.
این نوشته البته دربارۀ شر و شرستیزی او نبود چرا که بحث را فلسفی – آرنتی میکند. دربارۀ بختیاری بیژن اشتری است که همچنان روی کاغذ مینوشت. با قلم و خبر آماده شدن ترجمۀ جدید را پیشاپیش در صفحهاش می گذاشت. آنچه را خواست ترجمه کرد و آثار او دیده و خوانده شد. از این بختیاری بالاتر چه؟
پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر