در دل تبریز، شهری که روزگاری زیر بار سنگین محاصره و گرسنگی خم نشد، قصهای از عشق و ایستادگی نهفته است؛ قصه مادرانی که با دستان لرزان، ظرف آش نذری را بر مزار فرزندان جانباختهشان گذاشتند و به تاریخ گفتند: ما با یونجه و علف، اما با عزت و ایمان، آزادی را به دست آوردیم. اینجا، در گورستان «آش توکَن»، نه فقط خاک، که اشک و مقاومت جاری است؛ یادگاری از روزهایی که تبریز، با قلبی پر از درد و امید، مشروطه را زنده نگه داشت.
در روزگار تیره و تار استبداد صغیر، زمانی که صدای آزادیخواهی در سراسر ایران خاموش شده بود و تهران زیر سایهی توپخانه محمدعلیشاه قاجار نفس میکشید، تبریز برخاست؛ شهری که نه فقط در تاریخ مشروطه، بلکه در حافظهی جمعی ایران، به نماد ایستادگی بدل شد. اما این ایستادگی، بهایی سنگین داشت؛ بهایی که با گرسنگی، مرگ، و داغ مادران بر خاک افتاده شد. در دل این حماسه، قصهی قبرستان «آش توکَن» تبریز، روایتی است از درد، مقاومت و عشق مادرانه؛ روایتی که هنوز بر جان شهر سایه انداخته است.
در تیرماه ۱۲۸۷، پس از به توپ بستن مجلس شورای ملی و سرکوب مشروطهخواهان در تهران، بسیاری گمان کردند که کار مشروطه تمام شده است. رهبران مشروطه یا کشته شدند، یا به سفارتخانهها پناه بردند، یا در گوشهای از ناکجا مخفی شدند. اما در همین روزها، خبرهایی از تبریز به گوش رسید که همه را شگفتزده کرد: تبریزیها نه تنها تسلیم نشدند، بلکه با جان و دل، پرچم مشروطه را برافراشتند.
ستارخان و باقرخان، دو چهرهی برجستهی این قیام، با یاران خود در برابر ارتش سیهزار نفری دولت ایستادند و پس از شکست دادن نیروهای سلطنتی، شهر به محاصره افتاد؛ محاصرهای که یازده ماه به طول انجامید و راه هرگونه آذوقه و کمک به شهر را بست.
با ادامهی محاصره، تبریز به تدریج در چنگال گرسنگی و قحطی گرفتار شد. نانواییها بسته شد، غله و حبوبات نایاب شد و مردم، یکی پس از دیگری از گرسنگی جان دادند. حسن تقیزاده، یکی از شاهدان عینی، روزهای تلخ آن دوران را چنین روایت میکند: «نانواییها بسته شد و غله و حبوبات و غیره نایاب شده؛ به حدی که کمکم دیگر مردم بیغذا میماندند و بهتدریج میمردند و از گرسنگی در کوچه و خیابانها میافتادند».
در این روزها، مردم برای زنده ماندن به خوردن یونجه و علفهای بیابان روی آوردند. احمد کسروی در «تاریخ مشروطه ایران» مینویسد: «کمکم گرسنگان به سبزهخواری پرداختند. به باغها ریخته گیاههای خوردنی بهویژه یونجه را چیده میخوردند». اما حتی یونجه هم به زودی کمیاب شد. بسیاری برای رفع گرسنگی، برگ درختان و حتی پوست درختان را میجَویدند. برخی از فقر و ناچاری، کاه و گل دیوارها را میکندند، آن را در آب خیس میکردند و کاه جداشده را میخوردند.
این مقاومت و علفخواری، بعدها در ضربالمثلی تبریزیها جاودانه شد: «یونجه یئیب، مشروطه آلمیشیق»؛ یعنی «یونجه خوردیم، مشروطه گرفتیم».
اما قصهی تبریز، فقط قصهی علفخواری نبود. بسیاری از مردم، بهویژه فقرا و کودکان، از شدت گرسنگی جان دادند. کوچهها و خیابانها پر شد از پیکرهای بیجان مردمی که دیگر توانی برای ادامه نداشتند. مادران بسیاری، فرزندان خود را به خاک سپردند و داغی ابدی بر دل نشاندند.
در همین روزها بود که قبرستانی در محله خیابان تبریز، به نام «آش توکَن» یا «قبرستان آش ریزنده» شهرت یافت؛ گورستانی که بعدها در محل آن مدرسهای ساخته شد و نامش در تاریخ شهر ماندگار شد.
اما چرا این گورستان به «آش توکَن» معروف شد؟ روایت، تلخ و در عین حال سرشار از عاطفه است. پس از پایان محاصره و باز شدن راه آذوقه به شهر، مادری که فرزندش را در اثر گرسنگی از دست داده بود، آشی پخت و آن را به گورستان برد؛ کنار مزار نوجوان مجاهدش نشست، ظرف آش را بر سر گور گذاشت و با اشک و ناله خطاب به فرزند گفت: «پسر عزیزم! برخیز! من به قول خود وفا کردم و اولین غذایی را که پس از شکست محاصره پختهام، بر سر مزار تو آوردهام.» سپس ظرف آش را روی قبر فرزندش ریخت.
این حرکت، تنها به یک مادر محدود نشد. مادران داغدیدهی بسیاری، پس از تهیهی اولین غذای گرم پس از ماهها قحطی، آن را به گورستان بردند و بر سر مزار عزیزانشان ریختند. این کار هم نذری بود، هم مرهمی بر زخم دل، هم یادآوری عهدی که با فرزندان خود بسته بودند. از آن پس، این گورستان به «آش توکَن» مشهور شد؛ یعنی جایی که مادران، آش خود را بر گور فرزندان ریختهاند.
قبرستان آش توکن، فقط یک گورستان نبود؛ نماد مقاومت، ایثار و عشق مادرانه بود. هر قبری، قصهای از داغ و ایستادگی را روایت میکرد. مادران، با ریختن آش بر گور فرزندان، هم سوگ خود را به اشتراک میگذاشتند، هم به یاد میآوردند که آزادی و مشروطه، بهایی سنگین داشته است.
در سالهای بعد، وقتی که تبریز از زیر سایهی محاصره بیرون آمد و مشروطهخواهان در سراسر ایران جان گرفتند، این گورستان به یادگار ماند؛ یادگاری از روزهایی که مردم برای آزادی، حتی به قیمت جان، ایستادند و از گرسنگی و مرگ نهراسیدند.
سرانجام، پس از یازده ماه محاصره، با وساطت روسیه تزاری و ورود نیروهای روس به شهر، راه آذوقه به تبریز باز شد و محاصره پایان یافت. اما این پایان، سرآغاز امیدی تازه بود. مقاومت تبریزیها، به دیگر شهرهای ایران روحیه داد و مشروطهخواهان از گیلان و اصفهان به سوی تهران حرکت کردند، پایتخت را فتح کردند و محمدعلیشاه را از سلطنت خلع نمودند. مشروطه و مجلس شورای ملی دوباره برقرار شد و ایران، نفس تازهای کشید.
اما قصهی تبریز و قبرستان آش توکن، فراتر از یک پیروزی سیاسی است؛ قصهی مردمی است که در سختترین روزها، با همدلی، ایثار و عشق، از آرمان خود دفاع کردند و یادگار این ایستادگی را در دل شهر و در حافظهی تاریخ ایران به جا گذاشتند.
امروز، وقتی نام آش توکن در تبریز برده میشود، نه فقط یاد یک گورستان، بلکه یاد روزهایی زنده میشود که مردم برای آزادی، جان دادند و مادران، با دستان لرزان، آش نذری را بر گور فرزندان ریختند؛ روزهایی که تبریز، با یونجه و علف، اما با عزت و آزادگی، مشروطه را از چنگ استبداد بیرون کشید. این روایت، نه فقط قصهی یک شهر، که قصهی ایران است؛ قصهی ایستادگی، امید و پیروزی بر تاریکی