عصر ایران؛ احسان اقبال سعید - این روزها نام سووشون بسیار تکرار می شود و قسمت نخست درام خانم آبیار آمده و نیامده متوقف شد تا بعدتر چه پیش آید و ارباب قیچی و نیز تاجران تصویر به کدام تفاهم و نیز تبادل برسند و می رسند.مجموعه نمایشی اما برداشتی از کتاب خانم سیمین دانشور، بانوی نویسنده و شیرازی سرزمینمان و همسر جلال آل احمد نویسنده و متفکر پرمناقشهی آن سالهای سیاهکل و تعهد و نیز تا همین اکنون و سالیان پس از چشم فروبستن در اسالم بود و دفتر داستانش هنوز گشوده و آشش بر هیزم میغلد و نیز جماعتی جوش می زنند.
دوران تحصیل متوسطه که آغاز عاشقیست و کوشش برای تعبیر عاشقانه از جهان و نیز تن و تمنیاتش،در کتاب ادبیات سوم متوسطه برشی از سووشون می خواندیم و با یوسوف و زری، قهرمانان تلخکام و خوشنام داستان همراه می شدیم....
فصل درو که می رسید یوسوف به رعایایش می گفت "شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چینان بیاید" و این جمله تا منتهای جانمان رسوب می کرد که چگونه کسی ارباب است وعاشق زری بانو و نیز چنین بخشنده و حاتم که غم زنان خوشه چین و دست های پینه بسته و نیز نوزاد در آغوش و نیز بر پشت آنان را دارد؟ و تا باد چنین بادا..
آن روزها آرمان می پرودیم و از عشق و عدالت برای خود مقصدی و خود ما نیز قهرمان و سالکی که تنهای تنها چنین و نیز چنان خواهیم نمود.رئیس جمهور فقید و اسبق اروگوئه گفته بود می خواستم همه چیز جهان را تغییر دهم و نتوانستم، اما این رویا زندگی ام را معنا داد . و جوهر کوشش و امید انسانیام گشت.
کتاب خانم دانشور، عصر آرزومندی و خیال خوش انسانی را تصویر می کند. زمانی که جامعهی خسته از ارباب، بیداد وسفاکیت و نیز در آرزوی نان و امان، جان و دل به اندیشه های آمده از سرزمینهای سرد شمالی بسته بود تا مگر جهانی دگر بسازند. شیراز و خطهی فارس زمان سووشون که در حقیقت همان زمانهی جوانی و نوقلمی بانو دانشور است که (ایشان متولد سال 1300 خورشیدی بودند).
زمانی که از دولتمندی فرمانفرما در شیراز و فارس زمانی چندان نمی گذشت، همو که روزی انجوی شیرازی روزنامه نویس آن روزگال کم نام و پرآرزو را به بارگاه خویش خواند و ترکه با تخم و اخم بر انگشتانش نواخت،که "شنیدم در روزنامه ات حرفهای کمونیستی و سوییتی می زنی! ببین من توی جعبه جواهراتم یک دستار سرخ دارم،کشور کمونیستی هم بشود آن را می پوشم و باز فرمانفرما هستم و سیر و تو هم همین روزنامه نویس گرسنه و یک لا قبا!"(از کتاب شوخی در محافل جدی نوشته دکتر نصرالله شیفته برداشته ام،دکتر شیفته سردبیر نشریه باختر امروز متعلق به دکتر حسین فاطمی وزیر خارجه شهید بود و خاطراتی درجه یکی از فاطمی،محمد مسعود و فضای سیاسی مطبوعاتی دهه بیست و سی به نگارش درآورده است.)
همان روزهایی که پدر ابراهیم گلستان با نام خانوادگی تقوی شیرازی نشریه گلستان را از مطبعه بدر می آورد و سیمین نوخاسته گاه در آن قلمی می زد و نقل محافل اندکان باسواد و بیشتران آرزومند و پرشور گشته بود.
همان روزها ابراهیم گلستان جوان با کریم پور شیرازی جوان رعیتزاده و بی نوا تمرین دو ومیدانی می نمودند و در فکر قلم و انسان و سرزمین هم...کریم پور بر سر عاشقی فریدون توللی شاعر ارباب زاده چوب خورد و توسط پدر توللی رانده و آوره شد و بعتر انگار آوارگی و آتش همزادش شد تا در روزنامه شورش بنگارد و لهیب بر جانها بیفکند و بعد از کودتا در شرر خشم اشرف و شعبان و بختیار بنزین بر بسترش بریزند و زنده بسوزانندش...
و ابراهیم گلستان شد عکاس و فیلمبردار دادگاه مصدق و همان تصاویر و اندک مانده ها حاصل روابط و نیز تبحر گلستان است...بگذریم..ابراهیم گلستان روایت می کند که پس از اشغال ایران در سال 1320 قوای انگلیسی در شیراز هم مستقر شدند و در آمدن و شدن ها میان سیمین جوان و یک افسر اسکاتلندی پیوندی مهری و نیز عشقی که آفاق فارس را نوردید در میان افتاد و و مرد دامنپوش اهل ادینبرو تفنگ و جوشن را نهاد و ساکن کوی حافظ شد تا بخواند " فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم/ بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم" اما زمانه انگار بازی دگری داشت و در یکی از انفجارهای دوران جنگ مرد از تمنا و امکان توالد افتاد و تمام... و سیمین با جلال هم انگار چنین تیک نوشت (طالع) داشت و اولادش کتابهایش و کلامش شد...
ابراهیم گلستان و سیمین دانشور
همان روزها حزب توده و گفتمان چپ میان جوانان شوری فکنده بود تا بنیان جهان کهنه را برافکنند و انسان نو و نیز باور برخوردار در جهان بسازند.رمان و موسیقی و نمایش تنها در مضمون تعهد تجسم می یافت و بیش و کم از آن یا مطربی و بیهودگی بود و یا افاضات از سر آروق بعد از دوغ چلوکباب فربگان در خدمت فرمانفرما...
سووشون در چنان زمانه ای می گذرد و روایت می کند..همان روزگاری که در اصفهانش خانم پوران مجلسی در اتاقی نزدیک مدرسه ادب تنها اعلانهای کمینترن را رونویسی می کند تا شاگردان مدرسه ادب بر دیوارها بچسبانند و کارگران و خلق متحد شوند و بنیان میدان شاه عباس و نیز مجسمه شاه جوان و پدرش و نیز بقعه و خانقاه را همزمان براندازند و کلنگ بر جان بزنند..چه رویای سنگین وزنی و چه دستان نازکی که با درشتی کلام و خیال همزاد نیستند...
ارباب مهربان عاشق بانوی فریبا و زیبا و البته دانا و اهل درد خویش است..زری انگار زن مدرن ایرانی ست که تنها دلبری نمی کند و دلیری می داند...و دلواپس روی و جان یوسوف است که در بیداد اجنبی و خودی و نیز بادهای ناموافق از دست نشود و می شود...
همان سالهایی که روایت سووشون بانو سیمین در جریان است قوام السلطنه با کارویژه نجات آذربایجان سکان نخست وزیری را در دست می گیرد و برای همراه نمودن حزب توده و شوروی سه وزیر توده ای در کابینه جای می دهد. می گویند قشقائیان فارس می شورند و شیراز را محاصره می کنند که باید یا سه وزیر از کابینه خارج شوند و یا اختیارات در نظر گرفته شده برای ایالت آذربایجان به فارس هم عطا شود و باعث می شوند تا قوام بتواند در میدان بازیگری از شوروی و توده ایها امتیازات بیشتری بگیرد..
زری و یوسوف (شخصیت های اصلی رمان) در سریال سووشون
این روایت تاریخ است اما محمدناصرخان قشقایی فرزند ارشد صولت الدوله و ایلخان محتشم قشقایی در آن زمان(همان کسی که کلاه معروف دوگوش را در سوئیس دید و به عنوان کلاه قشقایی رواج داد و تا هنوز هم این نماد چهره مردان ایل قشقایی را می آراید و شکوه و جلوه بیشتر می بخشد) در سالهای پس از انقلاب در گفتگو با پروژه تاریخ شفاهی هاروارد با صداقت و صراحت ایلیاتی می گوید آن شورش برای این بود که گفته بودیم برادرمان ملک منصور خان سفیر مختار شود و نخست وزیر نپذیرفت و گفت تجربه ندارد و پاسخ دادیم مگر الدولهها و سلطنه هایی که مشغولند و می چرند تجربه و دانش دارند؟...چه بازی و روایتی دارد تاریخ و غبارهای آن...
همان روزها و در غائله ی آذربایجان دسته ای از جوانان آرزومند و بی آلایش با مشاهده وابستگی و گاه بیوطنی توده ای ها بریدند و به راه دگر رفتند..از خلیل ملکی تا انور خامه ای و جلال ال احمد...کسی که بعدتر شوی سیمین بانو شد..
جلال هم آسیمه سر و جستجوگری بود که می خواست آفاق فلک را سقف بشکافد و با هر تباهی به زعم و داوری خویش ستیز کند.جلال نخست از پی به دینی و پالودن شریعت از پیرایه و نیز شاخ و برگ های دینیاران و مدعیان است و می پندارد درد در آن چیزیست که خود داریم و غافلیم و ز دیگری تمنا می کنیم...همان درمان و نوشدارویی که سید جمال و محمد نخشب و بعدتر در سویه شاعرانه اش دکتر علی شریعتی بدان رسیدند و پرداختند...
بعدتر در آرمان سوسیالیسم کعبه معبود را یافت و شد ناظم روشنفکران و ترکه ی نرم تادیب و قضاوت در دست گرفت و شد جلالی که غربزدگی را نگاشت و برخی می گویند گفتارهای احمد فردید را بر کاغذ و تن کلمه اندازه نمود و درزی شد...
جلال آل احمد و سیمین دانشور
نمی دانم اما هر چه بود زوج سیمین و جلال یگانه بودند و در چشم، و حتی نامه های خصوصی شان کتاب شد و تا سالها هم روایت،مردگان در این ملگ با هدم کالبد از میان نمی روند و برای برخی تجسم و سرچشمه ی دشواری هایند و برای جماعتی تیغی به آب تنزه صیقل داده برای نواختن گرده و زدن گردن کسانی که سری می افرازند یا نفسی می کشند...
سیمین هم با تمام بانویی ها و بودنها در پس دشنه و دشنام و نیز عشق و ستیزها با جلال ماند و ماند و شد روایتگر زیستن با مردی که دوست و دشمن کم نداشت و هر کس با مداد و نیز آبرنگ خویش چهره اش را تصویر نمود..یکی شد برادرش شمس و کسانی نامش را بر کلانراهی نهادند و کسانی بانی تمام دشواری ها و نیز کج روی ها خواندنش...
همین روزها روزنوشت های جلال از سالهای دهه سی با میانداری خواهرزاده اش آقای دانایی از مطبعه ی روزنامه ی اطلاعات بدر آمد و بخشی از آن هم پیشترک در شکل پاورقی در همان جریده به نظر اهل تماشا و تامل رسیده بود..این نوشتارها باز جعبه ی زمین و زمانه ی سیمین و جلال را می گشاید و می نمایاند که قهرمان امروز یا روزگاری الزاما در تمام ساحات و سنین یگانه و دلپذیر نبوده...صاحب نامی بر کلانراهی در دارلخلافه شاید روزگاری با کلمه بر ماشین پرستی و غربگرایی شوریده اما در باده گساری و بی وفایی هم دستی داشته و چندان متناسب با روایت پسین از خود نزیسته و البته تعهد و الزامی هم بدان نداشته است.
حالا و در فصل آخر و سیادت اصل پول و سرمایه و این که هر روایت باید متناسب با ذائقه و دریافت و خوشایند مخاطب امروز که پول می پردازد و لذت و زیبایی و البته رویایی را که ندارد می جوید، سووشون خانم آبیار و زری و یوسوف آن با بازی خانم بهنوش طباطبایی و اقای میلاد کیمرام طبعا آن حال و هوای لحظه نگارش خانم سیمین و نیز جلالی که شاید یوسوف دنیای واقعی سیمین بود و نشد نیست، اما روایتی دارد که مخاطب احتمالا دوست خواهد داشت اما رنگ و عشق و زیستن و نیز موسیقی پرلعاب و خنده های نمکین فرآوان خواهد داشت و این خاصیت زمان اکنون است.
سالها قبل و پس از اصلاح روابط کوبا و ایلات متحده در عصر باراک اوباما،کارتونیستی چگوارا را در حال خرید از یک فروشگاه بزرگ(مال) آمریکایی نشان می داد که به فیدل کاسترو می گوید عصایی هم برای تو خریدم!
جهان و تاریخ این گونه است و هر عصر اقتضا و التزامی دارد و نمی توان به دنبال ماهیت و نیز حقیقت رخداد و کلمه بود و هربار برای بازگشت سرمایه و نیز فزونی لذت،روایت متناسب و در جلدی این زمانی ساخته می شود و کسانی هم برایش سر و دست می شکنند و این عجب یا عیب نیست که عصر نسبی گرا و از پی پول امروز حتی مولانا و ارتباط معنوی و مهیب او با شمس را نه سروشی و درگاهی که دگرباشانه خوانده بودند و این جهان و زمان است و مایی که نظاره می کنیم و لب می گزیم و ناخن می جویم و نگاهی و آهی و باز اندر خم یک کوچه یا از پی کوزه ایم که در آن نه باده ی هزار ساله و راز هستی که طلای ناب اجدادی باشد و با آن به فردا سلام کنیم......
------------------------
تصویر نمایه: خوشه چینان، اثر ژانفرانسوا میله 1875