دکتر احسان اقبال سعید: روزها تنها دقایق رو به زوال نیستند و هر کدام داستانی دارند وانسان هایی که می گذرند و می پندارند تنها عابران زمین خسته هستند و نه بیش از آن و بیست و دوم اردیبهشت ماه در گاهشمار روز پرستار است و محتملا جمعی گردآمده و سخنانی از کاغذ خواهند خواند و تصایری هم ثبت خواهد شد، اما براستی انسان چرا تا میشه پرستار می خواهد و یار؟ و تسکین زخم ها و رنج ها چگونه انسان را کبوتری می کند که تا همیشه چشم انتظار کبوتریست تا سر بر پر زخمین اش بنهد و خوش بخواند و گاه تمارض به درد می کند تا مگر پرستاری بیابد،چه می گذرد در آستان این انسان بی انتها که آهو است و شیر هم و روبه و گیاه هم........
همین روزها و در نمایشگاه کتاب تهران اوراق در باب تسلی در روزگار مدرن را تورق نمودم و پرسشی مهیب و مردافکن در ذهنم نقش بست که رنج کدام است و زخم هم؟ و چرا انسان تسکین می خواهد و پرستار هم؟ و خیال و نیز عقل و امید با جان و جهان آدم چه می کنند؟
آدمی صاحب عقل است و به مدد اندیشه تاویل و تفسیر میافریند و می خواهد سنگ را نه تنها حجم که سخت و سرشکن و نمودی از یار ترشروی بی اشک بیابد و برای بودن خویش هم تفسیری فراغریزی و نامحتمل با خاک و گیاه و اسب و درخاک و فراموش بیارآید. مسئله مرگ رنج نخستین است و انسان یگانه وجودی که با مدد سرکنگبین عقل ممات و نیستی خویش و دگران را درمی یابد و صفرایش فزون می شود. رنج نخستین و واپسین مرگ است و انسانی که می خواهد از آن بگریزد یا با گشودن پنجره ای دگر بر از دست شدن مگر تسکین یا تاویلی بیابد که بودن واجد قرار است و دانستن و نبودن واحه و دشتی که آغاز و انجامش همه روایت است و نادیده ای که در آن هراس است و هم بریدن از یاران جانی و لذات آنی.....بر گور شیر سنگی می نهند و تشریفات تدفین خود حکایت تسکین و تاویل است...با یکی زنش را و دیگری سگش را و نیز جواهر و جوهر جانش را می نهد و بر سنگ و بارگاه شکوه و نامی تا بدانند کسی بود و او گم نشود اما تسکین برای آدم انگار همچون نفس است...
پیشتر، مقصود تا برنیامدن عصر تازه با مختصات راز گشودن از برخی علوم و تردید و شک در بافته ها و یافته های پیشین انسان بیشتر در چنگ نیروهای طبیعت بود و به نانی و نیز بارانی دلخوش و تقدیر را و الههها و خدایان و نیز گناهان نموده و در دل خویش را دلیل عفونت، عقوبت و رنج ها و نیز مردن و دریدن ها درشمار آورده می پنداشت "در کف شیر نر خونخواره ای/ غیر تسلیم و رضا کو چاره ای"...باور آدم را آرام و نیز رام نمود و بدو آموخت،های انسان، تو تنها تصویرگر و مدبر امور نیستی! پس گاه سیلاب و باد و نیز حشره ای تو را و نیز دوده و دمانت را ویران می کند پس تاب بیاور که به روایت نیما" خشک آمد کشتگاه من در جوار کشت همسایه/ گرچه می گویند می گریند روی ساحل نزدیک/سوگواران در میان سوگواران"
و بی خبری و خوشخبری که بپنداری زیستن همین است و رنج همزاد و ناگزیر آدمی و نیز "هر که در این دیر مقرب تر است /جام بلا بیشترش می دهند...".
عصر جدید و ترقی بشر اما راه تعالی را گشود اما نیاز به تسکین را زایل نکرد که انسان در معرض تندباد خزان است و هزار باد ناموافق در مسیر تایتانیک پولادین آدمی و هزار عاشق بی تاب هنوز بر فراز تا مگر رویا را بر تن آهن اندازه کنند و درزی ازل دست از "مفتعلن مفتعلن بردارد" که کشت ما را این ما و منی و نردبانی که بشکستنیست....
و باز رخش انسان می ماند و روی می تابد و نه نای رفتن و نه پای ماندن که انگار نی نواست و تو عاشق کویری و دلبسته ی هامون هم! و در رویای بهار و بی مرگی هم اما باز انسان می میرد و دیوهای شناس از دیوار فراغ و تفاهم به کنج خزیده و دشنه های در جامه پنهان و آب های شور باز می گردند و مرگ و پیری و نیز راه نرفته و اندیشه های ناوقت از راه می رسند و در دنیای تردید که خود ساخته ای تردیده ای؟
چه کسی با دستمال ابریشمین گونه ی خیس ات را خواهد سترد و مرهم و مرحم خواهد شد تا از موش گوشدار در دیوار و مردن در سرزمینی که مزد گورکن از جان آدمی افزون است نهراسی؟ هیچ کس و تو تنهایی و این تنهایی تنها نبی را برازد و خدای را و تو آدمی و صدا هراست را فرومی شکند و می خواهی بشنوی "اقرا" . و یا صدا کن مرا صدای تو خوب است... و این خود تسکین است و پرستاری برای آدمی که بودا هم باشد باز مجسمه است و به طلب چشمی یا طالبی فرو می ریزد انگار تنها یادی و خاکی و سنگریزه ای.......
و تسکین را تنها افسانه عهده می شود که نادیده است و مهیب و خبر از پیکر می دهد که به قامت یک بند تا آسمان است و دستهایش بخشنده و چشمانش عاشقچش و حضورش پاسخ تمام مسئله هاست....او ضبط و در حصر و بند نیست تادندانش را بشماری و رد جنایت کباب را میان پرز دهانش بجویی و بدانی گرگی به دندان آسیاست تا باز سرابی از راه برسد...آدم های افسانه زیبایند و مرهم آدمی تا نپندارد زیست اش به آهی و زخمی تمام و چرا تاب بیاورد؟ در گذشته اکسیریست که رنج رفتگان را می نماید و انعکاس می دهد تا تو بدانی بر آنان چه رفته و نپنداری تنها تو در ماراتن ثروت،قدرت،شهوت و دفع حسادت وامانده ای و از آن سیمای شراب گونت تنها سرابی مانده و هیهات...... و آدم امروز به دست خویش بر مال التجاره خویش گوگرد کشید و پنداشت،جهان به همین دو روز سر می شود و آدم تنها خویش است و بی خویش...
تسکین زاییده و نه زائده ی انسان فکور است و فکر خود نمی تواند برای رنج هایی غایی و هراسناک پاسخ باشد،تنها گشودن پنجره ای بر اسطوره و باور می تواند به چیرگی منطق زندگی بر زهر کشنده ی یاس،ترس و رنج مدد رساند و بی ان آدم "چو تخته پاره بر موج،رها، رها،رها...
و پرستار و روزش که نماد است و نمود از نیاز و از پافتادگی انسانی که تصویر و تصورش از خویش در آینه گفتار و نگاه دگران است...کسی ما را می خواند و نام خویش در میابیم و چشممان را تراخمی و خمار خطاب می دهد و بر لرزش و کرشمه مان همچو باران یا خست آسمان است و انسان فکور و سخنور نمی تواند درکنار و برکنار بماند...عارف و صوفی هم ازرنج بودن در میان به کنجی خزیده تا جان و جهان خویش بیابد و این خود باز نوعی زیست در میانه است بی جغرافیا و تنانگی صرف پس هست...
پرستار حضوریست که زخم را مرهم می نهد تا آدم بفهمد واجد ارزش است می تواند نازی کند که نیاز و خریداری هست....پرستار انگار نه صرف پیشه که گاه شانی فرا و وراتر دارد..فیلم شیدا ساخته ی کمال تبریزی را در خاطر می آورم که رزمندهی زیبا با نقش آفرینی پارسا پیروفز بر ترکش چشم خویش خونین دید و تنها دل بر پرستاری و نوای قرآن خواندن پرستاری بست که هم زخم جسم را پماد نهاد و هم پانسمان روحی جستجوگر شد و همان فرشته ای بود که نباید دید و تنها از ردش و نوایش باید ربانی و روحانی بودنش را دریافت...اری چنین بود برادر...
و نیز هما روستا در از کرخه تا راین که خواهر بود و پرستار تا زخمی دل و جان بداند در این جهان هنوز چیزی فراتر از سنگ و ترازو نیز عقل منفعت محور هست و این ها انسان و نیز آدم می سازد یا می گذارد و آسمان و آستان خیال را گشوده نگاه می دارد که خیال کنی هست و چه خوب هم....
و در آخر برایم تصویر پرستار بیشتر در قامت بانویی ست سپیدپوش که می بخشد و ضماد می نهد و در تباهترین دمان معنای زندگیست و خود زندگیست...همانگونه که شاملوی شاعر همپرواز و همسفرش را یار و نیز پرستار خواند و با او خویش را یافت و بر کاغذ و با کلمه نگاشت و نهاد تا بماند و بماند...آیدا پرستار بود تا رنج ها و غبارها از تن شاعر که نازپرورده های خلقت اند زدوده شود و در سرای گرمی و گرمای دستی کلمه بسازاد"
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خویش غرّه ای
ای صبور!
ای پرستار!
ای مؤمن!
پیروزی تو میوۀ حقیقت توست...