فیلم گزارش را اینجا ببینید
عصر ایران ؛ علی نجومی ــ ساعت 8 شب جمعه 7 دی ماه سرهنگ یوسف پژهان در اتاق نشیمن خانه ی ویلایی اش در نورنبرگ آلمان نشسته است و مشغول خواندن روزنامه بیلد است. همسر و سه فرزندش برای جشن تولد به خانه ی یکی از همسایه های الجزایری رفته اند ولی سرهنگ سردرد را بهانه کرده است تا از شر این مهمانی پر سر و صدا در امان باشد. ناگهان صدای کوبیدن مشتی بر درب خانه در فضا طنین انداز می شود. تازه سرهنگ یادش می افتد سه روز است زنگ خانه خراب است. مضطرب و با عجله خود را به درب حیاط می رساند .پستچی آلمانی تقریبا بی احساس ولی مودبانه سلام می کند و فوری بودن تلگرامی را که به دست سرهنگ می دهد گوشزد می کند.
سرهنگ پیش از از امضا کردن دفتر پستچی همانجا فی الفور پاکت را باز می کند تلگرام از تهران و از جانب دامادش هوشنگ زادپرور فرستاده شده است و بدین مضمون است: جناب سرهنگ متاسفانه پروین به قتل رسیده است. لطفا خودتون را در اسرع وقت به تهران برسونید. سرهنگ همانجا روی زمین ولو می شود. هوشنگ سه ماه پیش داماد خانواده سرگرد شده بود.
ساعت 11 صبح پنج شنبه 6 دی ماه 1341
زنگ تلفن کلانتری 12 بصدا در آمد و دختر جوانی که آثار نگرانی در صدای لرزانش مشهود با لهجه ی شیرین ارمنی به افسر نگهبان کلانتری اطلاع داد در طبقه 4 ام ساختمان پلاک 56 خیابان ایرانشهر قتلی روی داده است. نام این دختر لیدا داویدیان بود که تا یک ساعت قبل از وقوع جرم با مقتول هم صحبت بوده است. او به پلیس خبر از وقوع قتلی دلخراش در ساختمان کناری منزلش خبر می دهد.
ساعت 6 بعد از ظهر پنج شنبه 6 دی ماه
پس از آنکه بازپرس دادسرا 4 ساعت متوالی از وضع محل و اتاق خواب که قتل در آن رخ داده بود معاینه و صورت برداری کرد دستور داد تا لیدا را حاضر کنند. لیدا به تفصیل از درگیریهای لفظی مابین علی نوکر خانه و خانم پروین صحبت کرد و اضافه کرد صبح همان روز پروین او را به خانه اش خوانده و گفته دیگر از دست علی خسته شده ام هر چه می گویم جواب مرا می دهد. حتی این اواخر حس می کنم به من نظر هم دارد یه جور خاصی به من نگاه می کند و همه جا هست. تا اینکه امروز صبح بهش گفتم خانه رو ترک کنه اونم گفت من به حرف شما بیرون نمی رم آن قدر صبر می کنم تا ظهر آقا بیاید حساب مرا تسویه کند آن وقت می روم.
بعد به من گفت لیدا من امروز از علی می ترسم لطفا مرا تنها نگذار باید هر طور شده علی را از ساختمان بیرون کنیم. پس از چند لحظه تامل 7 ریال پول به من داد و گفت این رو به علی بده و بگو برای من سنجاق سر بخرد وقتی رفت بیرون در رو قفل کن.
من از بالکن به طرف راهرو آمدم تا پول و پیغام پروین خانم را به علی بدهم ولی او بازهم تمرد کرد. چند دقیقه بعد علی با ترفندی مرا از خانه بیرون کرد و در را هم پشت سرم قفل کرد به دقیقه نکشیده بود که اول صدای فریاد پروین و بعد صدای خرخر گلویش را شنیدم یکباره همه جا ساکت شد تا یک صدای تالاپ محکمی از داخل حیاط به گوشم رسید فی الفور خودم را به پنجره ی باز راهرو رساندم و دیدم علی غرق در خون افتاده تو حیاط.
پنج شنبه شب مورخ 6 دی ماه حوالی ساعت 10 بیمارستان شهربانی
علی که به طرز معجزه آسایی زنده مانده است فقط دست و پای و سرش شکسته است او در صحبت با خبرنگار روزنامه اطلاعات می گوید: پروین نسبت به من نظر داشت و این من رو ناراحت می کرد ابتدا او را با سیم تلفن خفه کردم و بعد با کارد سرش را از تن جدا کردم. بعد هم بقصد خودکشی دست خودم را به برق زدم حتی سیم برق را در دهانم گذاشتنم ولی غیر از کمی سوختگی اتفاق خاصی نیافتاد. ااین شد که تصمیم گرفتم از ساختمون بپرم پایین تا راحت شم . علی قسم می خورد تا کنون خیانتی نسبت به خانواده سرهنگ مرتکب نشده است.
با توجه به اعتراف علی به قتل پروسه بازپرسی و بعد ارجاع به دادسرا چندان طولی نکشید. اما نکته ای که در این بین بیش از همه چیز سرهنگ پژهان و هوشنگ را آزار می داد ادعای علی مبنی بر نظر داشتن پروین نسبت به او بود گرچه بی اساس بودن این ادعا بر همسر و پدر پروین مسجل بود اما پای آبروی خانواده و نام و شرف پروین در میان بود. اما در این یک فقره واقعا دست این دو مرد کوتاه بود. پروسه 10 ماهه دادگاه بیشتر شبیه یک روند روتین جلو رفت و همان حرفهای تکراری علی و شهود که در زمان بازپرسی زده بودند تکرار شد تا اینکه حکم اعدام علی در تاریخ 12 آبان 1342 صادر شد.
یک شنبه 12 آبان 1342 ساعت 6 و 20 دقیقه صبح میدان سپه
صبح بسیار سردی بود و نور کم سوی فلق از گوشه ی آسمان رخ نمایی می کرد. صورت شیطانی و خندان علی را از فاصله چند متری هم می شد دید. خون خون سرهنگ را می خورد. وقاحت این گماشته ی سابقش اصلا برایش قابل فهم نبود. ستوانی که حکم اجرای اعدام را می خواند از علی خواست اگر حرف آخری دارد بگوید.
ثانیه ای از این حرف نگذشته بود که خنده بر روی صورت علی ماسید و جدیت سرد و خشکی همه ی چهره اش را در بر گرفت و با صدایی رسا گفت خانم هیچ حسی به من نداشت هیچ حسی خدایا ...... و صدایش در فضا از نفس افتاد کمتر از یک دقیقه بعد پیکر بیجانش از چوبه دار آویزان بود.