فیلم گزارش را اینجا ببینید
عصر ایران ــ در یک دهکده آرام، هنگام غروب خورشید، پیرمرد نابینایی به نام روحان با فانوسی در دست در جادهای باریک قدم میزد. بازتاب نور فانوس بر کف جاده میدرخشید و گامهای استوار روحان، حکایت از سالها تجربه داشت. روستاییان که کنجکاو بودند، زمزمه میکردند: «چرا نابینا فانوس به دست دارد؟»
جوانی کنجکاو از روحان پرسید: «پدربزرگ، چرا فانوس حمل میکنی وقتی نمیتوانی ببینی؟» روحان با لبخندی آرام پاسخ داد: «این فانوس برای من نیست، برای کسانی است که نزدیکم راه میروند. نمیخواهم کسی به خاطر نابیناییام زمین بخورد.» روستاییان با تأیید سر تکان دادند.
اما در تاریکی شب، مسافری جوان و عجول در جاده با روحان برخورد کرد و نزدیک بود پیرمرد به زمین بیفتد. مسافر با عصبانیت فریاد زد: «جلوی پایت را نگاه کن!» روحان با حفظ آرامش گفت: «دوست من، من نابینایم. این فانوس را برای امنیت دیگران حمل میکنم.» مسافر با تمسخر پاسخ داد: «پس فایده فانوست چیست که به هم برخوردیم؟»
روحان با آه ملایمی گفت: «فانوس نور را حمل میکند، اما نمیتواند کسی را مجبور کند چشمانش را باز کند.» شرمساری جای عصبانیت مسافر را گرفت. او به فانوس درخشان نگاه کرد و دریافت که بیتوجهی خودش باعث برخورد شده بود. با احساس گناه، دست روحان را گرفت و گفت: «پدربزرگ، بگذار همراهت باشم.» روحان با خندهای نرم گفت: «آه، حالا چشمانت باز شد.»
آن دو در کنار هم قدم زدند و نور فانوس دوباره بر جاده درخشید. دهکده در سکوت شبانگاهی فرو رفته بود، اما درس روحان روشن بود: راهنمایی همیشه در دسترس است، اما تنها کسانی که مشتاق دیدن باشند، راه را خواهند یافت.